سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر دانشمند همه آنچه را که می گفت، نیکو و درست بود، شاید از عجب وخودپسندی دیوانه می شد . دانشمند آن است که درستیهایش فراوان باشد . [امام حسین علیه السلام]

خلآ حادثه

ارسال‌کننده : امید... در : 92/9/4 1:14 صبح

باید بفهمم...یک جایی از قصه ی من و تو به طرز عجیبی دارد مرا پرت میکند توی معمایی که هی مرا از تو دور میکند و از خودم دورتر..

انگار افتاده ام  درجایی  که اکسیژنش را سهمیه بندی کرده اند و من در صف اینکه کی نوبتم میشود تا ریه

هایم را پر کنم از هوا..هوایی که بوی تو را نمیدهد...هوایی که نیست اصلن...هوایی که دوست دارم یقه


اش را بچسبم و با همه ی قدرتم سرش داد بزنم کدام گوری هستی تو....

چیزهای جدیدی را دارم تجربه میکنم این روزها...تا حالا یا بغض بود...یا نبود..یا اشک بود یا نبود..یا گریه بود

یا نبود...یک چیزهایی بود که میشد اسمی رویشان گذاشت...حالاتی که هنوز توی فرهنگ لغت میتوانی

برایشان واژه ای پیدا کنی و بچسبانی روی پیشانی ات تا هرکسی بفهمد توی دلت...ته دلت...تهِ تهِ دلت

چه خبر است...اما این روزها اتفاق های پیچیده ای دارد در قلب من روی میدهد که خودم هم گیج و

مبهوت مثل دیوانه ها بخاطر اینکه دیوانه ترم نکنند بی خیال از کنارشان عبور میکنم...بعضی وقتها وحشت

زده ام میکنند این حالات غریب و مبهمِ تازه واردِ در قلب بی چاره ام...مثلآ یکیشان همین دیشب  داشت

همه ی وجودم را قورت میداد...دلم خالی شده بود از گریه...دوست داشته باشی با تمام وجود فریاد بزنی

ولی حلقومت خالی شده باشد از فریاد...دوست داشته باشی با تمام وجود گریه کنی ولی گلویت و سینه
ات و ته قلبت یک الکترون از گریه هم درش پیدا نشود...دوست داشته باشی لااقل بغض کنی و آب دهانت

را به سختی قورت بدهی و حس کنی لااقل چیزی توی گلویت گیر کرده است ...اما انگار بغض ها همه گم
شده باشند و تو دست دلت به هیچ جای عالم بند نباشد...از گفتنش هم وحشت زده میشوم و آرام آرام

خودم را به نفهمی میزنم تا این دیوهایِ تازه واردِ گیر کرده تویِ روحم  راهشان را بگیرند و بروند پی کارشان

خالی شده ام از تو..از خودم ..از همه چیز..شده ام مثل کسی وسط جزیره ای دورافتاده و متروک که

حافظه اش را از دست داده است و مثل دیوانه ها همه چیز را هیچ ببیند ....و تنه ی درختان را بغل میکند و
ساعتها حرف میزند با آنها...بعد درخت را فشار میدهد و میگوید فهمیدی چه

گفتم؟؟؟فهمیدی؟؟دنبال چیزی میگردم..دنبال حسی ...دنبال اتفاقی ...اتفاقی که شاید هزار سال از من

دور است .....شاید اینقدردور..اینقدر دور


....امید.... 
                                                                                                                                                                       
         

 




کلمات کلیدی :